ناز ترمهناز ترمه، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

ترمه دختر ابریشمی

اولین سونوگرافی

نی نی قشنگم ..... امروز عصر همراه بابایی رفتیم مطب خانم دکتر حنطوش زاده و جواب آزمایش و نشون دادیم و ایشون برای اطمینان با توجه به سابقه ای که از من داشت من و فرستاد سونوگرافی . از اونجایی که همه سونوگرافی ها شلوغ بودن و وقت نداشتن و دل تو دل ما هم نبود ، می خواستیم هر طور شده خیالمون از بابت وجود تو راحت بشه . زنگ زدم به شروین جوون و خودش زنگ زد به سونوگرافی که می شناخت و برامون وقت گرفت و ما هم فوری خودمون و رسوندیم به اونجا .... مطب خیلی شلوغ بود ولی چون شروین سفارش کرده بود ما رو پذیرش کردند .... خلاصه بعد از 4 ساعت معطلی ، خانم دکتر فاطمه مهتاب قربانی که بی نهایت خوش اخلاق هم بودند به من گفتند : "به لطف خدا همه چی خوبه و نی ن...
3 خرداد 1393

وجود با برکت لوبیای سحرآمیز

حالا که آمده ای ... چترت را ببند ..... در ایوان این خانه چیزی جز مهربانی نمی بارد .... نَفَس زندگیم قلبم برات می تپه بابا محمد تقریباً به همه گفته که تو هستی و همه الان از بودنت خوشحالن و کلی ذوق دارن . هرچند که من دوست نداشتم به این زودی خبر به این مهمی و رو بدم ....ولی بابایی دور از چشم من خوشحالی شو به همه منتقل کرده حتی فرصت نداد تا خاله فاطمه از مسافرت بیاد و بعد خبر و بده ! خوب بهرحال بعد از این همه سال پدر شده و ذوق و شوق داره دیگه ! امروز از صبح آدمای خوب و مهربون تلفن زدن و تبریک گفتن و ابراز خوشحالی کردن و حسابی به ما دلگرمی دادن   تهران همراه با یک رعد و برق شدید - 30/02/93 ...
30 ارديبهشت 1393

دلنوشته

سلام ... سلام به روی ماهت آفتاب درخشان زندگیم ... نی نی قشنگم برای تو می نویسم برای تو که این همه چشم در انتظارت بودیم . خداوند همیشه بخشنده است و اگر خودش بخواهد در چشم بر هم زدنی بنده هاش و غافلگیر می کنه ....خدای مهربونم بخاطر بخشندگی ات سپاسگزارم ....هیچ وقت از رحمتت نا امید نشدم ای یکتای بی همتا .... اکنون که در آستانه واژه " مادر " شدن هستم خودم و به خودت می سپارم تا بهترین ها رو برام در نظر بگیری ... تنها خواسته ام یک نی نی سالم و صالح از خودت هستش که " تو " و فقط " تو " پشتیبانش باشی ... خیلی دوستت دارم خداجووون  . خودم و نی نی رو به خودت سپردم ای سرشار از رحمت و مهربانی ... پ...
27 ارديبهشت 1393

سلام ، سلام به زندگی

امروز صبح یه صبح  اردیبهشتی دیگه و یک روز متفاوت بود چون فهمیدیم که لطف خدا شامل حالمون شده و صاحب یک هدیه ارزشمند شدیم . با محمد رفتیم آزمایشگاه سنائی و آزمایش خون دادم قرار شد جوابش و محمد ساعت 4 عصر بگیره ولی من طاقت نیاوردم و از شرکت ساعت 10 به آزمایشگاه زنگ زدم و نتیجه رو پرسیدم ...خدای من ! باورم نمی شد انگار تمام خوشحالی های دنیا رو داشتم ....یه حس خوب و غیر قابل توصیف .... اونقدر خوشحال بودم که اشکم سرازیر شده بود رفتم توی دستشویی شرکت و حسابی گریه کردم .....باورم نمی شد یعنی تقریبا ناامید بودم از آخرین ویزیتی که پیش دکتر چوبساز رفته بودم و آب پاکی و ریخته بود رو دستم کمتر از یکماه می گذشت !! وقتی حسابی گریه هامو کردم اومدم و...
27 ارديبهشت 1393